حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

یکماه تا واکسن

سلام عروسک ناز خونمون امروز 17 ماهه شدی مبارکه مامانی هر چی تو به 18 ماهگی نزدیک میشی دلشوره من از واکسنت بیشتر میشه...شنیدم واکسن سنگینیه .امیدوارم قوی قوی بشی و این دوره از واکسن رو هم به راحتی بگذرونی. ...
30 خرداد 1392

اولین آرایشگاه

نازدونه مامان چند وقتی که برات ننوشتم یه سری اتفاقات افتاده ...حالا تا جایی که یادم مونده برات مینویسم. پنجشنبه 23 خرداد بود که من وبابایی شمارو بردیم آرایشگاه ومدهای نازت رو دادیم دوست بابایی که آرایشگره برات مرتب کرد. آخه موهات خیلی بهم ریخته شده بود ...الان خیلی کوتاه شده ولی خب مرتبه. اینقدر خانم بودی که حتی تکونم نمیخوردی کلی همه برات ماشاالله گفتن . فردای اونروز هم انتخابات ریاست جمهوری بود و قرار بود که بعداز 8 سال یه شخص جدید به عنوان رئیس جمهور انتخاب بشه.که آقای روحانی انتخاب شد واز این به بعد ایشون رئیس جمهوری هستند که میشه گفت یه جورایی تو زندگی تو هم غیر مستقیم اثر خواهد داشت. براشون آرزوی موفقی...
30 خرداد 1392

ایام نوروز 92

نوروز 92 هم به سلامتی اومد وبه پایان رسید. من وبابایی امسال به دلایلی تصمیم گرفتیم نه به عید دیندی کسی بریم ونه آمادگی مهمون داری داشتیم. روز اول عید رو که از ساعت 14:28 دقیقه روز چهارشنبه 30 اسفند شروع شده بود رو خونه مادر جون پری بودیم.عصری بود که مهمونا شروع به اومدن کردن وتقریبا تا آخر شب ادامه داشت.فردای اون روز که روز اول عید میشد هم باز خونه مادر جون پری رفتیم وکمکش از مهمونها پذیرایی کردیم.خلاصه برات بگم که روزهای عیدمون تقریبا همینجوری گذشت. چهارمین روز عید بود که کارهای بابایی تقریبا معلوم شد.پیشنهاد دادم بریم سفر وبه باباجون رضا اینا بپیوندیم اونا اونموقع شیراز بودن که خلاصه بعداز چند روز فکر کردن ودودلی بابایی...
16 خرداد 1392

حرف زدن شیرین

بهار زندگیم بازم یه وقت و حوصله پیدا کردم کمی برات بنویسم که چیا یاد گرفتی ومیگی و چکارا میکنی ودل میبری. مامانی یه شبکه هست به اسم هدهد تو عاشق آهنگهایی هستی که اون پخش میکنه والبته یه برنامه به اسم تولدت مبارک.که برات ضبط کردیم وتو هر وقت میخوای میگی اِ اِ اِ دُه دُه (یعنی هدهد ولی نمیدونم چرا برعکس میگی ...قربون حرف زدنت) وبه آهنگ تولدش هم میگی تَ تَ...وقتی هم برات میزاریمش شروع به چرخیدن ورقصیدن میکنی ومیای دست من وبابایی هم میگیری و اصرار داری ما هم با تو برقصیم.کلا هر کس تو خونه باشه باید پاشه وبا تو برقصه... اون هفته باباجون ومامان جون وخاله زری اومده بودن اینجا که تو گفتی دُه دُه میخوای و همه رو به رقص آوردی. عاشق چوب...
16 خرداد 1392

ماه مامان

ماه مامان شما 16 ماهه شدی   دورت بگردم مامانی خیلی بی حوصله شده وکمتر میتونه بیاد برات از شیرین کاریهات بنویسه. حسنا مامانی از یه کوچولو اذیت کاریهات که مقتضای سنته بگذریم واسه خودت وما خانمی شدی. وقتی بهت میگم حسنا برام اون چی رو بیار کلی ذوق میکنی و بدو بدو میری که بیاری. کارهای خطر ناک انجام میدی واین موضوع مامانی رو خیلی میترسونه.چند شب پیش رو تراس بابا جون اینا داشتی از این ور به اون ور میدویدی خوب بود بابایی تو حیاط بود یهویی خودت رو از اون بالا پرت کردی بابایی پرید گرفتت تو هم انگار نه انگار قلب ما اومده تو دهنمون هر هر خندیدی....مامان جون حالش بد شد براش آب قند درست کردیم. حسنا عسلکم صلوات-الله اکبر وخ...
16 خرداد 1392
1